شهری بود و قطاری بود و قتلی رخ داده بود. من توی آن قطار بودم و فکر میکردم اگر معمای قتل را حل کنم، میتوانم شهر را نجات بدهم. کم و بیش سیزده سالم بود و عوضی فکر میکردم. دربارهی همهچیز عوضی فکر میکردم. باید میپرسیدم: «کدوم کار شیطانیتره؟ اینکه قاتل باشی یا اینکه یه قاتل رو ول کنی بذاری بره؟» اما سؤالی که کردمم عوضی بود ــ در اصل، چهارتا سؤال عوضی بود. این گزارش آخرین سؤال است.