سعی کردم مثل ماریسول صاف بنشینم، اما مهرههای کمرم نمیدانستند که چهطوری باید راست بشوند. آخرش هم قوز کردم.
در عوض، کاری بود که من بلد بودم و ماریسول بلد نبود. راستش فکر نمیکردم که هیچکس دیگری هم این کار را بلد باشد. من میتوانستم با موجودات جادویی حرف بزنم. و آنها هم حرفم را میفهمیدند.
متأسفانه هیچکس این را باور نمیکرد. تازه من خیلی هم تمرین نمیکردم؛ چون ورود حیوان به ساختمانمان ممنوع بود؛ حتی حیوانهای جادویی.
من تا ح الا با هیچ اسب تکشاخی حرف نزده بودم.