جاروکردن گاوصندوق دالان تنگ بود، عرضش یک و نیم متر و آنقدر کوتاه که باید سرت را خم میکردی. جای همهی کسانی که از فضای بسته میترسند، خالی! از یک تیرک چوبی خیلی بزرگ، چراغ باتریداری آویزان بود و نور تندش را روی خاک سفت و سخت دیوار میانداخت. صدای قارقار مزاحمی فضای دالان را پر کرده بود. صدا از ژنراتوری میآمد که وظیفهی تازهشدن هوا را به عهده داشت. با این حال، هوا خفه و خاکآلود بود.
تینو تِران بدوبیراهگویان بیلچه را در خاک فرو کرد و گذاشت همانجا بماند. همین که پشت کرد، فانوس به صورت سفید عرقکردهاش تابید. شیشههای گرد عینک فلزیاش لک داشتند. خراش خونآلودی در پهنای پیشانی بلندش کشیده شده بود. خسته و کوفته خودش را روی جعبهای چوبی انداخت که تا خرخره پر از خاک و سنگ بود.
«گندش بزنن! این بیگاری محضه!»