در انتهای کوچهای دور و دراز، در خانهای تمیز و نُقلی، سارای پیر تنهای تنها زندگی میکرد. بچههایش بزرگ شده و از پیش او رفته بودند. اما سارا هنوز صبحهایی را به یاد میآورد که با آنها به طرف درخت صنوبر پیر میرفت، جایی که باید منتظر اتوبوس مدرسه میشدند. حالا هم او هر روز صبح، کرکرههای چوبی پنجره را کنار میزد و منتظر رسیدن بچه مدرسهایهای جدید میشد.