بار دیگر به عقب برگشت و روزهای زندگیاش را مرور کرد. اتفاقاتی را که در طول قرنها در این قلمرو رخ داده بود از نظر گذراند و سعی کرد قسمتهای مهمش را مانند تکههای جامهای شیشهای که در خانهی آسترین بود، به هم بچسباند. اما انگار هیچچیز سر جای خودش نبود. هر چقدر بیشتر تلاش میکرد، کمتر میتوانست به ارتباط میان این وقایع پی ببرد.
وزش باد گرم تابستانی او را از افکارش بیرون کشید و بالاخره تکانی به خودش داد. درست مثل سنگی که ناگهان تصمیم به حرکت گرفته باشد. با دست چشمانش را مالید و از گوشهی چشم متوجه تمثالهای درخشان هیولاهای باستانی شد که بیصدا اطرافش، پرواز میکردند.