رقیه گوید: خدایا چاره بیچارگانی
تو آگاهی ز غمهای نهانی
نداند عمه بیچاره زینب
که جوید از یتیم خود نشانی
ز دست این ستمگر چون گریزم
به حال زار و جسم ناتوانی
سلام از من تو را ای شیخ کامل
ببین برماچه شد از قوم جاهل
بزن سیلی به رویم چون یتیمم
ببین لرزد تنم چون مرغ بسمل
الهی داغ طفلانت نبینی
که مرگ کودکان دردیست مشکل
اگر داری تو قصد کشتن من
بگو از قتل من گردد چه حاصل
کنون پنهان شوم در زیر مرکب
شود شاید ز من این مرد غافل