صبح آن روز مگی در زیرزمین کار میکرد اما هیچچیز مطابق انتظارش پیش نرفت و صدای انفجار بیرون رفت.
پدربزرگ از طبقهی اول فریاد زد: «این دیگه چه صدایی بود؟»
درحالیکه دستش را به بالاوپایین تکان میداد تا دودها را پراکنده کند، فریاد زد: «صدای هیچی بابابزرگ!» هر چند مگی انفجار را دوست داشت، این یکی برایش ناامیدکننده بود. حالا باید همچنان تا به نتیجه رسیدن تحقیقِ تابستانیش برای تولیدِ سوختِ آرمانیِ فشارِ هیدرولیکی صبر میکرد. روز اولِ کلاسِ ششم بود و او دیر کرده بود.