پاتریشیا آهی کشید. اگر خاله جینی با کِلی تندی میکرد، کِلی تلافیش را سر پاتریشیا درمیآورد.
باید در را باز میکرد. حتماً فکر کرده بودند که اینهمه مدت در اتاق چه میکند. وقتی جرئت کرد وارد اتاقنشیمن شود، هر دو سریع برگشتند. خاله جینی لبخند زد، لبخندی دلنشین که روی گونههای گِردش چال انداخت. اما پاتریشیا از نگاه کردن به صورت مهربانش طفره رفت.
«خب، اومدی، پاتریشیای عزیز. خوب خشک شدی؟ امیدوارم سردت نباشه. حداقل آسیبی ندیدی. من یه فکری دارم. چهطوره وقتی حس کردی آمادهای، کِلی بهت قایقسواری یاد بده؟ کار سختی نیست.» دستش را انداخت دور گردن خواهرزادهاش. پاتریشیا جواب نداد و فقط با نگرانی به کِلی چشم دوخته بود.
دخترخالهاش زیرلب گفت: «بیا بریم کلبهی دایی راد. اونها منتظرم هستند.»
پاتریشیا دنبال کِلیِ عصبانی از کلبه بیرون رفت. بدترین چیزی که میتوانست تصور کند این بود که با کِلی توی آن قایق نوکتیز بنشیند.
من دوستش داشتم .. گاهی وقت ها همیشه پدر و مادرت رو نقد میکنی و فکر میکنی کهاگه پدرومادر بودی مثل اونا نمیشدی ولی واقعا خواسته و ناخواسته نسخه هایی کپی شده از اون ها میشیم .. کاشکی همه ی آدما وقتی بچه ای به دنیا میارن مراقب رفتارهاشون باشن و بچه هاشونو جوری که هستند درک کنن ..
5
کتاب خیلی قشنگی بود و خوشم اومد . باحال بود هم غمگین . قشنگ