دوست داشتم روی کاناپهی کثیف زیرش بنشینم و فکر کنم. حقیقتش را بخواهید، به الینگتون فینت فکر میکردم، دختری با ابروهای غریب و خمیده به شکل علامت سؤال و چشمهای سبز و لبخندی که ممکن بود هر معنایی بدهد. مدتی بود که آن لبخند را ندیده بودم. الینگتون فینت فرار کرده بود و در دستش مجسمهای بود به شکل دیو غران. دیو در افسانههای کهن موجود هولناکی بود که هم دریانوردها و هم شهرنشینها نگرانِ روبرو شدن با آن بودند. تنها نگرانی من روبرو شدن با الینگتون بود. نمیدانستم کجاست یا کی دوباره میبینمش. تلفن درست طبق برنامه زنگ زد.