معصومه هادی: ۱۳۰۹ به دنیا اومدم. کسی یادش نمیاد اون موقع ها مثل الان نبود که سجل بگیرن برای بچه ها. همین که یادش مونده ۱۳۰۹ به دنیا اومدم باید خدارو شکر کرد. الان هم روی سنگ مزارم فقط یه، تاریخ نوشته.
پدربزرگ: دختر به این خوبی، بختش رو بستن انگار. بابای محمد رو صدا کردم گفتم نمیخواین محمد رو زن بدین؟ داره پیر میشه دیگه. ۲۱ سالشه. معنی نمیده که.
معصومه هادی: قدیما رو حرف بزرگترا حرف دیگه ای نمی آوردن. بابا گفته بود آخه معصومه بزرگتره. پدربزرگم گفته بود تا حالا با معصومه اصلا حرف زدی ببینی حرفش چیه؟ ازدواج باید به ثمره درست بشینه، مگه به بزرگی و کوچیکیه؟ اگه این طور باشه پس حضرت خدیجه و رسول ا... هم نباید ازدواج می کردن.
پدربزرگ: به هردوتاشون گفتم. گفتم اینا پسردایی و دختر عمه هستند. مزه دهن هر دوتاشون رو هم گرفتم. اگر این طور که شما میگین بخوایم گوش بدیم که اینا تا آخر دنیا عزب می مونن. چه معنی داره؟ شما حالا نشینید اینجا هِی ایراد بگیرید. پاشین برین تدارک عروسی ببینید. معنی نداره پسر عزب و دختر عزب تو فامیل باشه. برای عروسیشون هم پلو بدید.
(صدای عروسی بلند می شود)