در باغ اندوهم قدم میزنم، غروب
پشتسرم هستی یا پیشِ رو؟ نمیدانم
اما حس میکنم که هستی!
سکوت ناگزیر، به یادمان میآرد
گرازها که باغ را شخم زدند از هجوم وحشتزا
بر این درخت رد خنجر دندانها، بر عصب من
بر این گلخانه، شلاق دمهاشان و پرز خیس از خون گلهامان
علفبهعلف بیخوابی کشیدهایم و تحقیر بیدار بودنمان.
گفتنی نیست اینها، همه میدانند حالا.
میآیی نزدیکتر
میخواهی چیزی به من بگویی که تا حالا نگفتهای
مگو!