داشتند چیزی میخوردند. بیشترِ غذا را ته بشقابش گذاشته بود. فکر اینکه بخواهد شکمش را پُر کند، فکر اینکه بگذارد این شام از گلویش پایین برود... باید میرفت دستشویی. اگر میشد، اگر میشد همان جا بماند، اگر این روز لعنتی شروع نمیشد اصلاً... اگر کنده میشد... کاش میشد بخوابد... کاش قطار خالی باشد ولی کسی بهمحض رسیدن به ایستگاه بیدارش کند و قطار بعدی را نشانش بدهد. کاش پریشب و دیشب را هم خانهی مرتضا میماند و میرفت پشت درخت بزرگ سیب پشت خانه، نزدیک نردهها و دیوار و چاه آب و انباری؛ مثل هربار از برفی که تازه بر زمین نشسته بود، مشتی برمیداشت و فشار میداد توی لیوان دستهدار بلند و با آب یا دوغ یا نوشابهای شیرین مخلوط میکرد. مرتضا و مهری بهش میخندیدند. بهشان میگفت اگر شما هم تخم چشمتان درمیآمد وقتی مجبور بودید چند سال به جادهی داغ و دراز و آسفالت خالی نگاه کنید... کاش همهی طول شب، همهی شبها، همانطور برف میبارید.