روزی روزگاری، در جنگلی دوردست، چندتا اژدها زندگی میکردن که عضو یک خانواده بودن؛ مامان اژدها، بابا اژدها و پسرِ کوچولوشون گیدیون.
یک روز، گیدیون تصمیم گرفت که به جنگل بره، کمی قدم بزنه و برای سرگرمی مردمی که اونجا هستن رو بترسونه.
این کارِ موردِ علاقهی گیدیون بود، اما هیچکس رو توی جنگل برای ترسوندن پیدا نکرد.
ناگهان صدای گریهی یک نفر رو شنید.
صدا انقدر بلند بود که گوش اژدها کوچولو رو اذیت میکرد.