بادی سرد ساحل را درنوردید. آگاممنون ردایش را دور شانههای استخوانیاش کشید و چشمانش را به سوی مردانی برگرداند که کمی آنطرفتر در حال ساختن یک قربانگاه بودند. آنها تمام روز سنگهای بزرگ جمع میکردند. کاهن قوزدار، آتیوس، آنها را راهنمایی میکرد، صدای زیر و نازک او مثل مرغان دریاییِ بدخلق گوش را میآزرد. «نه، نه، اون سنگ واسهی بیرون خیلی کوچیکه. بذارینش نزدیک مرکز!»
آگاممنون به کاهن زل زد. او هیچ استعدادی برای پیشگویی نداشت که مناسب حال پادشاه بود. میتوانستی به او اطمینان کنی که هر چه را که آگاممنون آرزو داشت بگوید. آگاممنون میدانست با اکثر آیندهبینها مشکل این بود که پیشگوییهایشان معطوف به مقصود بود. به یک سپاه بگو طالعشان تیره و تار است و افراد، آماده برای شکست، وارد میدان جنگ میشوند و با اولین عقبنشینی فرار میکنند. به آنها بگو پیروزی بهطور حتم به دست میآید و خود زئوس آنها را برکت بخشیده است و آنوقت مثل شیر میجنگند.