باد با دَمی گزنده مینالد و زوزه میکشد. آذرخش میغرد و فریاد میکشد. خشم نیرویی محرک در دشت سنگ درخشان است. حتی سایهها هم ترسیدهاند.
زخمهای زمینلرزه دشتی را از شکل انداخته است که فقط عصری از تاریکی مطلق را میشناسد. شیاری ناهموار همچون ردِ آذرخش بر چهرهاش نشسته است. شیار به قدر کافی باریک است که حتی کودکی بتواند از آن عبور کند، اما عمقش بیانتها به نظر میآید. دنبالهی مارپیچوار مه به بالا کشیده میشود. بعضی از دنبالهها ته رنگی دارند. هر رنگ با هزاران سیاهی و خاکستری درهم آمیخته است.
در قلب دشت، دژ خاکستری عظیمی، ناشناخته و کهنتر از هر خاطرهی نگاشتهشده، سر به فلککشیده است. برجی باستانی روی شیارِ ایجادشده در دشت واژگون شده است. از درون دژ صدای کوبهای بم، مهیب و شمرده همچون تپیدن قلب دنیایی خفته، سکوت کهن را درهم میشکند.
مرگ ابدیت است. ابدیت سنگ است. سنگ سکوت است.
سنگ ناطق نیست اما سنگ به یاد میآورد.