در جنگل وسیع و سبزی پر از درختهای مختلف نهال کوچکی به دنیا آمده بود. نهال قصه ما برگهای کوچک سبز زیادی داشت و شاخههایش نازک و نرم و سبز بود. آن نهال در بین درختان بزرگ جنگلی نمیتوانست آفتاب را خوب ببیند. درختان بزرگ و تنومند اطرافش جلوی هر چه آفتاب بود را میگرفتند و فقط روشنایی و گرمای ناچیزی از بین شاخ و برگهای آنها نصیب نهال میشد. نهال سردش بود و نیاز به نور خورشید داشت. یک روز نهال از این وضع خسته شد و به درخت تنومند کنارش که چندین برابر نهال، قد کشیدهبود و بزرگ بود، گفت: آهای درخت! میشه خواهش کنم یه کم خودتو کنار بکشی من هم خورشید رو ببینم؟