مینا تنها دختر مامان و بابا بود. خیلی وقتها حوصلهاش از تنهایی سر میرفت. مخصوصا وقتهایی که مامان سرگرم خیاطی بود یا بابا تازه از سر کار برگشته بود و استراحت میکرد.
مینا بالای سر مامان میرفت و میخواست به او کمک کند. آنوقت بود که مامان میگفت:
- مینا جان. دخترم. توی دست و پا نباش. برو با اسباب بازیهایت بازی کن.
آخر مینا هنوز خیلی کوچک بود. همیشه دلش میخواست یک روزی بتواند مثل مامان لباسهای زیبا برای مردم بدوزد. ولی مامان به او میگفت هنوز برای یاد گرفتن خیاطی خیلی زود است.