میروم و به بخش تاریک جاده میرسم. نور چراغقوه را دنبال میکنم. جاده در تاریکی چقدر بهنظرم طولانی میآید؛ انگار هیچوقت تمامی ندارد. همیشه از قدمزدن در شب میترسیدهام، ولی حالا فقط از خطرهایی که توی خانهام هست حس وحشت دارم.
از بین اینهمه شب اگر امشب به من حمله شود، چقدر خندهدار میشود!
بالاخره به انتهای جاده میرسم و بهطرف چپ میدان میپیچم. در راستای گذرگاه قدم میزنم؛ روشن است، ولی برای عابران پیاده طراحی نشده، برای همین مجبور میشوم تا جایی که میشود در آبروِ کنار جاده قدم بردارم.
ماشینها با سرعت تمام رد میشوند و آنقدر نزدیکاند که حس میکنم تندبادی در درونم میپیچد. هرگز پیشازاین اینجا قدم نزدهام؛ هیچ دلیلی هم برای این کار نداشتهام. هربار که ماشینی میگذرد قلبم از جا میپرد. خوب بدن آسیبپذیرم را، که در چند میلیمتری ابزارهای پرسرعت فولادی و لاستیکهاست، میشناسم.
علف بلند و نمداری به پشت پاهایم میچسبد و کفشهایم خیلی زود خیس میشود. نمیدانم اگر ماشین پلیس مرا در چنین جادۀ خطرناکی ببیند، که پیادهروی میکنم، میایستد یا نه؛ شاید حتی قانونشکنی باشد. اگر جلوَم را بگیرند، فکر نمیکنم بتوانم به آنها چیزی نگویم.
تا قوزک پایم را لای علفها فرو میکنم و فحش میدهم. از تلاش و استرس زیاد همینجور عرق میریزم.