روزی روزگاری، دو تا موش، عاشق یک کاجِ کریسمس شدن.
ولی باید اون درخت رو میدیدی تا باور کنی.
توی شهر موشها، همه درختهای کریسمس رو دوست داشتن.
هر سال، خانواده ها همه جای شهر رو میگشتن، بزرگترین و زیباترین درختی که میتونستن رو پیدا میکردن و توی خونههاشون میگذاشتن.
ولی قبل از اون، عید شکرگذاری بود.
یک روز قبل از عید، کلِیتون، موش خونگی، توی شهر موشها به پیاده روی رفت.
اون میدونست که الان وقت شکرگذاریه، ولی سرمای هوا باعث می شد که یاد کریسمس بیفته.