"سر به هوا بادکنکی قرمز وتپل مپل بود که هر روز با قلقلک خورشید از خواب بیدار میشد.
خمیازهای میکشید و باد مهربان را صدا می زد. بعد نخش را به دست باد میداد و دوتایی خوشحال وخندان توی آسمان میچرخیدند و بازی میکردند.
هرروز صبح سربه هوا و باد مهربان گنجشکها را دنبال میکردند و آواز میخواندند و سربه سر گلها میگذاشتند. سربه هوا یک مشکلی داشت؛ آن هم این که از بس شکم گنده بود جلوی راهش را نمیدید و مدام با درخت وپرنده و ابر و هرچیزی که سر راهش بود تصادف میکرد."