به ناگهان آن تصویر بیحرکت در زمینه روشنایی اندک آسمان تکان خورد و بهسوی دانوب به جلو رفت. تا سرازیری ملایم ساحل بهپیش رفت و با احتیاط، درحالیکه بر چوبدستی خود که میخی نوکتیز بر انتهای آن نصب کرده بود، تکیه میکرد، پای بر دانوب گذاشت. در این لحظه چیزی هراسناکتر از سایهٔ سیاهی نبود که در آن نیمهٔ شب همچون شبهی بر آن ورطهٔ ساکت بهپیش میخزید.
«مکدونسکی» مستقیم بهپیش میرفت و آهسته و ساکت بر لایهٔ ضخیم یخ قدم مینهاد. تنها چوبدستی او بود که هر بار به داخل یخ فرو میرفت صدایی آهسته، یکنواخت اما منقطع تولید میکرد. هنگامیکه «مکدونسکی» به وسط دانوب رسید به باد بسیار سردی که از جانب شمال شرقی میآمد پشت کرد و بیحرکت بر جای ایستاد تا نفسی تازه کند، چون گر چه راه کوتاه بود، اما به خاطر سطح ناصاف یخ نفس میگرفت. گردن و سینهاش از عرق پوشیده شده بود.
باد همچنان میوزید و تنهایی شب را همهمهٔ خفهای پر میکرد، همهمهای که همچون آهنگ عزا بر مزاری سپیدپوش طنین میانداخت. پس از اندکی تأمل، «مکدونسکی» بار دیگر با گامهای یکنواخت، ساکت، اما نیرومندِ خود حرکت را از سرگرفت.