شلومو و ریوکا در یک مزرعه کوچیک زندگی میکردن.
اونا پنج تا بچه، دوازده مرغ لاغر و استخونی، یک خروس و مقدار کمی پول داشتن.
یک روز ریوکا گفت: ما یه عالمه تخم مرغ از مرغهامون داریم، ولی اگه یه گاو هم داشتیم، میتونستیم شیر و پنیر هم داشته باشیم.
شلومو به حرفی که همسرش زده بود، فکر کرد.
اون شب، روی تخت دراز کشید و اینقدر به این موضوع فکر کرد که خوابش برد.
شلومو یک آدم خیال پرداز بود و خب طبیعتا، اون شب هم یک رویا دید…