درباره سه روایت از مردی که خدا دوست داشت او را کشته ببیند
از دست خود، کجا میشود گریخت؟ درد فراگیر است. تو خود، همه شکی. «یقین» فقط، «تردیدی»ست که درون توست. از پیلهای که دور خود تنیدهای، برون آی لحظهای درنگ کن. پشت این دیوار فروریزنده که تویی، مردی دیگر به سلابه کشیده شده است. این زمان، دیگر آن عشوههای کاذب را خریداری نیست. پردههای مکر دریده شده است. زمانه غدار است و مردم، دین خدا را تا زمانی که به کار دنیایشان میآید، چون لیسیدنیای، زیر زبانشان مزمزه میکنند. و اینت کوهآهنمردی از سلالۀ پیامبران، شمشیر بر دست، بر دنیای دروغینت تاخته است و تو نامه بر دست، دریوزگی درگاه پسر «مرجانه» را میکنی...! بنویس...! آری بنویس؛ من، حر بن یزید ریاحی، حسین بن علی را چونان که فرموده بودی در دیولاخی بیآب و آبادی فرود آوردهام. بنویس؛ دشت هموار است؛ خورشید سوزاننده و خارها خلنده... بنویس؛ از هیبت ما، آهوبچگان رمنده، مادرانشان را گم کردهاند... بنویس؛ خیمههای قافله پشت به تپهای کوتاه، بر پا شدهاند و صدای گریۀ طفلان بیتاب از هم اکنون به گوش میرسد... بنویس؛ حسین در چنگال ماست...!