هر قصهای یک روز تمام میشود، اما داستان لیلی تازه شروع شده. او زنی میانسال است که مادربزرگ محبوباش را از دست داده و حالا باید جای خودش را در دنیایی بدون مادربزرگ پیدا کند، آن هم با وجود این همه آدم عجیب و غریب که حتی با خودشان هم غریبهاند. کتاب «دو کوچه بالاتر» روایتی خواندنی و متفاوت است که «مریم سمیعزادگان» آن را به خوبی ساخته و پرداخته است. این کتاب در سال 95 در انتشارات «کتابسرای تندیس» منتشر شده است.
لیلی نگاه متفاوتی به مرگ دارد. انگار مرگ برای او چیزی دور از کلیشههای پر از اندوه و حسرتیست که آدمهای دیگر آن را میبینند. تا جایی که در مراسم خاکسپاری مادربزرگ، با وجود اندوه عمیقی که دلش را ریش میکشد، به این فکر میکند که «کاش برای تمام شدن قصهی آدمها جشن میگرفتیم. لباس سفید میپوشیدیم. آن آهنگی را که دوست داشت، میگذاشتیم و خوشحالی میکردیم». از دید لیلی، کسی مثل مادربزرگ که تمام زندگیاش زحمت کشیده، عذاب کشیده و با هزاران مشکل دستوپنجه نرم کرده، حالا داستاناش را به زیبایی و در اوج آرامش و شکوه به پایان رسانده و آن «را با افتخار تمام کرده». پس «خوشحالی ندارد؟... دارد دیگر!».
پدر لیلی اما همان مردی است که چندان غریبه نیست. همیشه در خانه و کوچه و خیابان هست، میآید و میرود و رسالتاش در زندگی و جامعه یادآوری وظایف و ارزشهای زنان و دختران به آنهاست: بلند حرف نزن، شیون نکن، روسریات را درست کن، چادرت را سر کن. با این فکر که «نجابت، سرمایهی زن است». اینجاست که حتی در خاکسپاری مادربزرگاش هم، لیلی باید خاموش و نامریی باشد: نه یک دل سیر اشک بریزد و نه از ته دل شیون کند؛ و همین بیشتر از هر چیزی دل لیلی را میسوزاند و حسرتزدهاش میکند.
با این که لیلی حالا زنی میانسال است، باز هم گاهی کودک میشود، شیطنتها و فکر و خیالهایاش از دوران کودکی تا امروز با او بودهاند. او در جهانی دیگر زندگی میکند، جایی که دیگران قادر به دیدن و درک آن نیستند و به آن راه ندارند. حالا مادربزرگ هم وارد این دنیا شده و پای ثابت فکر و خیالهای لیلی. شاید همین راز پنهانی باشد که در میان تمام دغدغهها و تناقضات زندگی در این دنیای آشفته، لیلی را به پیش میبرد؛ درست مثل یک حاشیهی امن که وقتی از همه چیز فراریست، به آن پناه میبرد.
نویسنده در ساختن و پرداختن این داستان چندان به حاشیه نرفته و به نظر میرسد چندان علاقهای به زیادهگویی ندارد و یک راست سر اصل مطلب میرود. رد پای خاطرات گاهی در اوج درگیریهای فکری و احساسی پیدا میشود. تمام آن حرفها، آن حضورها، گاهوبیگاه سراغ لیلی میآید و او را به دنیایی دیگر میبرند. زبان شخصیتها و گفتوگوها خیلی نزدیک به زندگی واقعی است و تاثیر پیام نویسنده را در مخاطب عمیقتر میکند. گفتوگوها خیلی طبیعی و همه چیز نزدیک به زندگی واقعی است.
سمیع زادگان در این داستان روابط بین آدمها و احساسات پنهان و آشکار آنها را خیلی خوب کند و کاو کرده است. او در این داستان توانسته یک سوژهی راحت و معمولی را به خوبی سروسامان دهد و مخاطب را با خود همراه کند. در این داستان از کلیشهی آدمخوبهای زنده و آدمبدهای مرده خبری نیست، همه آدمهای زمینی و ملموسی هستند که همین گوشه و کنار زندگی میکنند و هر کدام داستان خودشان را دارند. دنیای مدرن از این آدمها پوستههایی ساخته که درونشان پر است از احساسات و افکار متناقض. آدمهایی که در تعامل با هم و رویارویی با چالشها و مسائل جدید، چهرهی تازهای از خودشان نشان میدهند. شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد که همه در گذشته و آینده در رفت و آمدند. با این حال نویسنده توانسته به خوبی به تمام این شخصیتها هویت بدهد. توصیفات کتاب دربارهی این افراد ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. در کنار داستان اصلی کتاب، داستان شخصیتهای دیگر هم با دقت و خط داستانی منسجم نوشته شده است.
زمان در این داستان مدام در گذر است. گاهی ماجراها را در زمان حاضر دنبال میکنیم و گاهی در گذر خاطرات چند ده سال پیش در حیاط خانهی مادربزرگ یا بنبست کوچهای که بچهها در آن لیلی بازی میکنند. خط زمان و مکان به خوبی در این کتاب شکل گرفته است. نویسنده ضمن بازی با زمان توانسته انسجام حوادث و اتفاقات را خیلی خوب حفظ کند. این داستان طوری نوشته شده که خواننده را صفحه به صفحه بیشتر مشتاق خواندن میکند. واقعیت زندگی، همانطوری که هست نشان داده شده. نویسنده چندان اصراری ندارد مفاهیم و جریانات تلخ و دردناک زندگی را زیباتر از چیزی که هستند، نشان دهد. اتفاق عجیب و غریبی در این داستان نمیافتد و به شکلی کاملا زمینی و طبیعی، فضای ملتهب ابتدای داستان در پایان به نقطهی زایش یک آرامش واقعی ختم میشود.
عمه عطی، سر تا پا سیاه پوشیده. مانتوی پولکدوزیشدهی مشکی و شال حریر و عینک آفتابی. طرح حاشیهی شالاش، با طرح دستهی عینکاش یکی است. چتر سفیدی را هم که مامان فخری از مکه سوغاتی آورده، گرفته بالای سرش. حق دارد، آفتاب داغ مرداد ماه، اشک چشم آدم را نیامده خشک میکند.
بهشت زهرا تنها بهشتی است که بوی مرگ میدهد. توی صورت هر کسی که نگاه میکنی، یاد غروب روز جمعه میافتی. فرقی هم نمیکند هوا ابری باشد یا آفتابی، تابستان باشد یا پاییز. انگار چهار میخات کردهاند به یک درخت و هی چنگ میکشند به دلت. صدای بغضهایی که بیهوا میترکد و نالههایی که از گوشه و کنار به گوش میرسد، دل آدم را ریش میکند. مثل یک تابوت بزرگ میماند، یا یک گور دسته جمعی. انگار قرار است همهی آدمها را با هم، یک جا چال کنند. معلوم نیست آدم دلش برای خودش میسوزد یا برای آن که رفته.
مامان فخری مثل همیشه صدای فکر کردنام را میشنود. سالهاست که فکرم را میخواند. به نوک درخت بالای سرش نگاه میکند و میگوید: «اینجا صدای جیکجیک گنجشکها هم فرق دارد».
همه خسته و کلافه به نظر میرسند. گروهگروه دور میشوند و میروند. من و نیلوفر و مامان اما خیال دل کندن نداریم. سر خاک، روی زمین مینشینیم. نسترن عینک آفتابی به چشم، کمی دورتر از ما صندلی پیدا کرده و خستگی در میکند. دستاش را روی شقیقههایاش میگذارد و فشار میدهد. مامان گوشهی چادرش را جمع میکند توی مشتاش، زیر سینه. رد نگاهم را میگیرد و آرام میگوید: «طفلک بَچَهم، انگار باز سردرد دارد... ».
حس میکنم از آسمان آتش میبارد. آدم وقتی غمگین است، توی همه چیز یک کلاغ، چهل کلاغ میکند. سرما را زمهریر میبیند و گرما را جهنم. اصلاً جهنم باید یک جایی باشد شبیه همین جایی که من الان هستم. آهسته روی صندلی جلوی ماشین مینشینم. میرزا آقا در را میبندد. خرما توی مشتم له شده، دستم نوچ شده. سرم را به بالش صندلی تکیه میدهم. زبانام را دور لبهای خشکام میمالم. نفسام بند آمده، حس میکنم هر لحظه سقف ماشین پایین میآید. کفشهایام برایام تنگ شده. گرم است. گر گرفتهام. دنیا دارد آب میشود انگار...
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۲۲ مگابایت |
تعداد صفحات | 267 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۵۴:۰۰ |
نویسنده | مریم سمیع زادگان |
ناشر | انتشارات کتابسرای تندیس |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۹/۰۳/۰۷ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
خانمی چهل وچند ساله بعد از فوت مادر بزرگی که خیلی بهش وابسته بوده دچار افسردگی میشه و خاطراتش با اون رو از بچگی تا حال مرور میکنه .... ممکنه اول کتاب از رفت وبرگشت به گذشته وحال کمی گیج بشید ولی اگه تحمل کنید کم کم موضوع دستتون میاد وداستان با وجود بار غمی که همراه داره ملموس وشیرینه و به دلتون میشینه ... به عنوان اولین اثری که از ایشون خوندم دوستش داشتم هرچند غمگینم کرد ودلم میخواست بهتر تموم میشد.....
عاشق نوشته های ایشونم مث خودشون بی نظیرن
داستان پیرنگ و ماجرای خاصی نداره اما شیرین و پر از احساسه.
داستان تکراری، بدون پرداخت مناسب و کشش!
این کتاب خیلی عالیه ،برای من جذاب بود