آفتاب هنوز جان نگرفته است. مُلاسلیمان سلامِ نماز را که میدهد، تسبیح را از روی سجاده برمیدارد و ذکر میگوید. تسبیحِ عنابیرنگ با حرکت انگشتانش میگردد؛ به دانهی آخر که میرسد، دستانش را روی صورت میکشد و جانماز را جمع میکند. لبانش هنوز میجنبد. برمیخیزد و نفس تازه میکند. تاتیکنان میرود سرِ حوض. از تلمبهی چُدنیِ روسی که آبیرنگ شده، کتریِ آلومینیومی غُرشده را آب میکند و برمیگردد روی ایوان جنوبی امامزاده. کتری را روی چراغ والورِ عالینسبش میگذارد و کمی دورتر روی دوپا مینشیند. بازوهای استخوانیش را بغل میگیرد و به شعلهی لرزان چراغ که آبی میسوزد، چشم میدوزد تا آب کتری به جوش بیاید. از آن روزهاست که دلودماغ ندارد و احساس خستگی میکند. دیشب بد خوابید، سر که به متکا گذاشت، هزار فکر آمد توی سرش. تا صبح صدبار غلت زد و دندهبهدنده شد، از این پهلو به آن پهلو. هرکاری کرد، خواب به چشمانش نیامد. دمِ سحر هم که پلکهایش گرم شد، جواهرخانم آمد به خوابش، پتو را تا زیر سیبِ گلوی بیرونزدهاش بالا کشید و گفت: «سرما نخوری، مُلا.» مُلاسلیمان خیس عرق چشم وا کرد و دید تنهاست. باز خواب بود، از آن رؤیاهای زنده که جواهر جان داشت و صدا داشت و گرما. مُلا حتی داغیِ دستش را زیر گلو حس کرده بود. درجا نشست و چندبار روی پوست چروکیده و آویزان گردنش دست کشید. دلش میخواست آنقدر قدرت داشت که سالها را ورق میزد و برمیگرداند به روزهایی که جواهر کنارش بود. به آن روزها که هروقت جواهر از دستش دلخور میشد، با مشت توی سینه میزد و میگفت: «وقتی نباشم، تازه میفهمی چه جواهری را از دست دادهای.»...
-از متن کتاب-