باد، در سنگر را به دیوار میکوبد. سنگی میگذاریم جلو در. ناصر، با بیلِ دستهکوتاهی از راه میرسد. حبیب میگوید: «حسابی به شیار دور سنگر برس؛ تا میتوانی، خاک را بده طرف دیوارها تا آب نتواند نفوذ کند.» ناصر میگوید: «خیالت تخت باشد!» حبیب میرود به طرف جعبهی نارنجک تفنگی. ناصر میپیچد پشت سنگر، چند نفر، از سنگرهای همسایه بیرون میآیند. حبیب در جعبه را باز میکند. مقداری نایلون، تو جعبه است. میروم به طرفش، باد شدت میگیرد. یک دسته سار، به سرعت از بالا سرمان میگذرند. انگار چیزی دنبالشان کرده. حبیب میگوید: «باید این را بکشیم روی سقف.» باد، خاکهایی را که از دَم بیل ناصر بلند میشوند، به طرفمان میآورد. میرویم به کمک حبیب. نایلون را باز میکنیم و میکشیم رو سقف. باد میافتد زیر نایلون و میخواهد آن را از دستمان برباید. حبیب میگوید: «محکم نگهش دارید تا من سنگ بیاورم.» حبیب سنگ میآورد. دورتادور نایلون را سنگ میچینیم و بعد، ناصر چند بیل خاک رو سقف میریزد. حالا دیگر زور باد نمیچربد و فقط، صدای شقوشق نایلون را درمیآورد. نگاهی به آسمان میاندازم. هوا تیرهتر شده. یک نفر دنبال بیل آمده. ناصر بیل را میدهد بههش. صدای وحشتناکی به گوش میرسد. جا میخورم. برای یک لحظه، فکر میکنم که باز هم، توپخانهها شروع کردهاند به کار. اما وقتی صدا تکرار میشود و خطهای سفید و نورانی، از دل آسمان تا پشت تپهی روبهرومان کشیده میشود، مطمئن میشوم که اینها، صدای رعد و برق است، نه چیز دیگری. حبیب میگوید: «خُب، برویم بچهها.»
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 245.۶۵ مگابایت |
مدت زمان | ۰۵:۵۷:۴۶ |
نویسنده | محمدرضا بایرامی |
راوی | احسان چریکی |
ناشر | انتشارات کتاب نیستان |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۹/۰۳/۰۳ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
صدای گوینده و موسیقی عالیه و داستان بهم حالی خوبی داد.
بسیار عالی و شنیدی