نشانِ بودونبودش
از داروندارِ جهان، دِلَکی در ویرانی آباد است
که گاهگاهی هم میگیرد.
بسا که بر سرِ خاکی که زیر پا دارد
هم از آندست که بسیار زیسته است
روزی هزاربار هم میمیرد.
همتای تکهتکهی ققنوسِ جانِ توانا
و
مایهی گاهی هم اندوهگینِ گوهرش
همزادِ عشقِ خویش است
زیرا بهراستی میداند
هربار میتواند بر هر کجای سینهی ستبرِ دلبرش
تاولِ شیداییِ کوهی باشد به سنگِ اندوه؛
یا در کالبدِ شیداییِ غباری
به سماع درآید، بلند برخیزد، گزاف بگوید و کوتاه بنشیند.
همزادِ عشقِ خویش است
زیرا تنها اوست آن همارههمانی که میتواند
به دلیری عاشقانِ معشوقش را
عاشقانه و بیپروا دوست بدارد
و رشک میبری آنجا که
به پیرانهسر و با دوجامِ جهانبین میبینی:
دامانِ پاک و جانِ جوانش
چیزی مگر همان ایمان نیست که میداند
هر چند دیر و در نفسِ واپسین
خواهد رسید روزی که نیک یا بد
لیلای جاودانیاش زمین
او را، تا ابد، در بر خواهد گرفت.