پوریا بارها به ملاقات غزاله رفت، او تمام تلاشش را میکرد و میکوشید که دل شکستهی غزاله را به دست بیاورد و او را آرام کند، اما کار ساز نبود، نهایتاً از غزاله خواست برای شرایط پیش آمده تدبیری بیاندیشد فکری کرده و راهحلی بیابد. شرایط به وجود آمده زندگی را برای همه مشکل و بحرانی کرده بود. حاج رحمان معتقد بود حق و حقوق همه باید رعایت شود و نباید حقی از کسی زایل گردد؛ حاجی از غزاله خواسته بود که ستایش را بپذیرد و قبول کند که با او از نزدیک صحبت کند. غزاله که همیشه احترام خاصی برای حاج رحمان قائل بود، خواستهی او را اجابت کرده و با بیمیلی تمام به منزل حاجی برای دیدار ستایش رفت.
ستایش به محض دیدن غزاله با اشتیاق زیاد به سمت او دوید. دلش میخواست که غزاله را در آغوشش بگیرد ولی غزاله با عصبانیت و بیمیلی خودش را کنار کشید. او هیچ شوق و اشتیاقی از خود برای دیدن ستایش نشان نداد و چنان با نگاه سردی ستایش را نگریست که در آن لحظه نگاهش از خشمش ترسناکتر بود. او به ستایش با تمام وجود بیاعتنایی و بیتوجهی کرد. ولی ستایش بر عکس غزاله به قدری مسرور بود که از دیدن غزاله چشمانش برق میزد. او در چشمان خواهرش خیره شده بود و با لبخندی ملیح به چهرهی غزاله نگاه میکرد و سعی داشت جزئیات چهرهی او را با چهرهی خودش مطابقت دهد ولی غزاله هیچ اشتیاقی به دیدن او نداشت و کراهت در تمام رفتارش هویدا بود. غزاله به محض اینکه در مقابل ستایش قرار گرفت، در نهایت گستاخی به او اعلام کرد که با تمام وجود از او متنفر و بیزار است و هرگز دلش نمیخواهد خواهری به نام ستایش داشته باشد...