کلاغ پیر، روایت جالب و شنیدنی یک کلاغ است از آنچه که دور و برش میبیند. کلاغ پیر به دنبال غذا میگردد. او تکهای از گوشت گوش یک خوک را سالها پیش در زمان فراوانی جایی پنهان کرده است و حالا باید به دنبال آن یک تکه به سمت شرق پرواز کند. کلاغ پیر تنهاست اما همانطور که پرواز میکند، چیزهایی میبیند که او را عصبانی میکند و بعد همه را به زبان میآورد. کلاغ پیر از دست آدمها عصبانی است. زمانی این سرزمین را گویی برای کلاغها ساخته بودند. جنگل بود. پرندگان بیشمار کنار دریا زندگی میکردند و تخمهای درشت و قشنگ میگذاشتند. اما حالا! هرجا که نگاه میکردی فقط و فقط خانه بود و خانه...
جملاتی از کتاب صوتی کلاغ پیر
آن وقت به نظر میآمد که این سرزمین، به خصوص برای یک کلاغ دلیر و خانوادهاش درست شده. جنگل بیپایان گسترده بود، با خرگوشهای جوان، گروه بیشمار پرندگان کوچک و کنار دریا مرغهای آبی با تخمهای درشت قشنگ و هر چه دلشان میخواست ولی اکنون به جای اینها چیز دیگری دیده نمیشد مگر خانهها، لکههای زرد کشتزار و سبز چمنزار و آنقدر کم چیز پیدا میشد که یک کلاغ پیر نجیبزاده باید فرسنگها بپیماید تا یک گوش پلید خوک را جستجو بکند. آه آدمها- آدمها، کلاغ پیر آنها را میشناخت. او بین آدمها بزرگ شده بود، آن هم بین اشخاص بزرگ. در یک ده اشرافی نزدیک شهر بود که دورهی بچگی و جوانی او گذشته بود. ولی هر دفعه که از آنجا میگذشت در آسمان، خیلی بالا پرواز میکرد تا او را نشناسند. هر وقت که در باغ سایهی زنی را میدید گمان میکرد همان دختری است که او میشناخت، با سفیداب روی گونههایش و گرهای که بیخ گیسویش زده بود، در صورتی که حقیقتا او همان دختر بود ولی با موهای سفید و لچک بیوه زنها به سرش. آیا او پیش این اشخاص ممتاز خوشبخت بود؟ تا اندازهای آری، چه در آنجا به اندازهی فراوان خوراک داشت و میتوانست خیلی چیزها را بیاموزد ولی در هر صورت آنجا برایش زندان بود.