سکوت بر آلونک چوبی زندگی حاکم شده و تنهاییش را بر اتاق حاکم کرده.چرا که تنها خوانندهی نوشته هایم او و کوله بار آوارگیش است.زمانی میآیی که دیر است اما آن زمان همه برایت از درد دل عاشق من میگویند.برایت خواهند گفت که بیوفایی گل با پروانه چه کرده.برایت خواهند گفت که چگونه فرهاد دردپذیر، در هجران لیلی نابود گشت ولی آرزوهایش بر ملا نرفت تا اینکه سرانجام با آرزویش بر بستر گور خفت و برای همیشه خاموش شد.مینویسم تنها به خاطر تو.تنها به خاطر تو که انتظار آمدنت را میکشم.من بی تو سرگردان در واژههای زندگیم.بی تو من،محبوس در لحظات و زمانم.آری اسیر در گردش روزگار.روزگاری که با تمام نفرت و بیوفاییاش در تلاش است که مزرعه ی عشق وجودم را به آتش بکشاند ولی من هرگز به او اجازه نخواهم داد قدم در مرز مهربانی من گذارد و سایهی ننگینش را بر همه جا بگستراند.زمانی نه چندان دور تنها فاصلهای که زمان برایمان حائل بود قدمهایی بیش نبود اما امروز که قلم به دست گرفتهام و مینویسم زمان، دنیایی فاصله بینمان انداخته.تو در میان تنهایی خود سرگردانی و من در میان دغدغه های نبودنت.نمیدانم آخر به کجا میرسم.نمیدانم این افسانه به کجا ختم میشود.اما بیا کمک کن تا با هم این طلسم را بشکنیم.بیا تا در جدائیمان محکم بر مِهر هم چنگ زنیم و بر چهرهی جدایی پردهی سیاه افکنیم.بیا با محبتمان کتابی بنویسیم تا عاشقان دیگر افسوس خورند.کتابی که با نام زیبای عشق آغاز شود.مدتهاست ثانیه های زود گذر را صرف نوشتن کردهام تا این کاغذ ها بیانگر درد من در لحظههای فراق باشد.چشم را فرمان دادم تا مدتی بدون امواج دریای عشق سر کند.دست را تعلیم دادم تا بدون گرمای دستان تو زندگی را طی کند به امید اینکه بازگردی.