صدای پاهایی را شنید که از فاصلهی نزدیک پشت سرش به او نزدیک شد. تیموتی به سرعت از پلهی بالایی گذشت. آنقدر سریع پایین میرفت که انگار پلهها زیر پاهایش ناپدید میشدند. به طبقات پایینتر رسید. میدانست بالاخره به طبقهی همکف رسیده و دارد بعد از ابیگیل وارد زیرزمین میشود. وقتی که کاملاً از پلکان گذشت، متوجه راهرویی تاریک شد که روبهرویش امتداد داشت. سایههایی در انتهای دور راهرو میلرزیدند یا شاید به این خاطر بود که تیموتی از نفس افتاده یا خیس بود.
تیموتی خوب گوش کرد. هنوز صدای پاها را میشنید ولی کاملاً مطمئن نبود آنها از جلو یا بالای سرش میآیند. به هر حال به راهش ادامه داد. نیمههای راهرو بود که متوجه حرکتی در درگاه اتاقی روشن شد. این اتاق بلند و باریک بود و سقفی کوتاه داشت. در دیوار سمت مخالف اتاق، در دیگری قرار داشت. طنابی مخملی و قرمزرنگ هم جلوی در کشیده شده بود. وسط اتاق روی تابلوی کوچک و نقرهای عبارتی نوشته شده بود: «دفترهای اداری ـ بازدید برای عموم آزاد نیست.»
تیموتی وارد اتاق شد...