حالا که در داستانها، بچههایی هستند که مورد لعن و نفرین پریهای لجوج و لجباز قرار میگیرند، انسانهایی هم هستند که در یک روز ناجور خلق شدهاند.
من یکی از همان آدمها هستم، آدمی که زندگیاش همیشه بد پیش میرود. در ضمن، من ذرهای مستحق آن دهها بدیای که به سرم آمد نبودم. نمیتوانم بگویم: «ای بندۀ خدا دیوید، اینقدر ناله و زاری نکن، اگر تو فلان کار را نمیکردی، این چیزها به سرت نمیآمد!» اگر من در یکی از شبهایی که نوشیدنی خورده بودم، رانندگی میکردم و بچهها و همسرم را از دست میدادم، حالا حق شکایت کردن نداشتم. اما نه، اینطور نشد. هواپیمایی که آنها سوارش شده بودند، سقوط کرد. آخ! خانوادۀ عزیز و خوشبختم در یک لحظه نیست شدند.
سالها عزایشان را گرفتم و مثل تکهای چوب، بدون اینکه از چیزی لذت ببرم، زندگی کردم.
بعد... بعد از سالها، با زنی آشنا شدم. از نگاههای محزونش معلوم بود که مثل من چوب تقدیر را خورده است. زنی شکننده، ظریف، روراست و مثل ابریشم بود.
قلبی که رو به هر احساسی بسته بود جان گرفت. عاشقش شدم، خیلی عاشقش شدم. هر دومان در برابر چیزهایی که از سر گذرانده بودیم پردهای ضخیم کشیدیم و ازدواج کردیم. میخواستم طعمهایی را که نچشیده بود به او بچشانم، زیباییهایی را که ندیده بود نشانش دهم، نه به شهرهایی که میشناخت و رفته بود، بلکه میخواستم او را به جاهایی ببرم که هرگز نرفته بود. میخواستم موسیقیهایی را که نشنیده بود به گوشش برسانم، میخواستم اولینها را به او بدهم و زخمهایش را پانسمان کنم. میخواستم او را خوشبخت کنم...