یستاده بود پشت پنجره. مدام عرقش را با دستمال خشک میکرد اما تا دستش را پایین میآورد باز عرق سردی مینشست روی گردن و پیشانیش.
عروسک بادی رستوران روبهرویی دستهایش را بالا برده بود و رو به خیابان خلوت تکان میداد. زیر نور سرخ و سبز مهتابیها با هر وزش باد اینطرف و آنطرف میشد، اما لبخند از لبش نمیافتاد. گاهی بادش کم میشد و دستها پایین میافتاد اما دوباره جان میگرفت و توی تاریکی دست تکان میداد. مهام پیشانیش را چسباند به پنجره.
اتاق تاریک بود و تنها صدای پگاه بود که ناله میکرد و چیزی زیرلب میگفت. خنکای پنجره نشست روی پیشانی داغش. زایشگاه خلوت بود، خلوت و تاریک. هیچ صدایی نمیآمد، بهجز صدای پچپچهی پرستارها یا صدای گامهای سبکشان که گاهگداری از این اتاق به آن اتاق میرفتند و این میان صدای گریهی زنی، خیلی کم. هر چه بود انگار دیگر کسی توشوتوانِ گریه نداشت. باید همان شب که پگاه اساماس زده بود خودش را میرساند، نمیتوانست از این فکر خلاص بشود؛ باید میآمد اما نیامده بود و دیدن پگاه توی این شرایط عذابوجدانش را بیشتر میکرد.
به حیاط نگاه کرد. چند مرد کنار هم ایستاده بودند و سیگار میکشیدند. آمبولانس خاموشی درست جلوِ درِ حیاط ایستاده بود. محمود دورتر نشسته بود روی یک نیمکت و خم شده بود جلو و سرش را بین دستهایش گرفته بود. بیگی و امیر مثل دو فرشتهی نگهبان بالای سرش ایستاده بودند و معلوم بود نمیدانند باید چه کنند...
فیدیبو عزیزم پول بابا دیجی انقدر زیاده که دیگه مشتری مهم نیست؟ هوم؟
اخه این چه خلاصه ایه؟ ور داشتی چهار خط اول کتاب رو گذاشتی الان توقع داری به برداشت درستی برسیم مبنی بر خرید یا عدم خرید؟
باید یه ربع تو گوگل چرخ بزنیم یه خلاصه گیر بیاریم ببینیم به روحیه امون میخوره یا نه؟
بابا به ناشر بگید یه خلاصه درست و درمون بهتون بده تا دست با دامن این قسم نو آوری ها نشید
3
داستان خیلی چیزها کم داشت اگه اهل دیدن فیلم هایی با پایان باز هستید پس از این کتاب هم خوشتون میاد وگرنه فقط انگار یه برش از یه داستان طولانی