این داستانِ یک دهکده کوچک عرب است که به شهری بزرگ تبدیل شد.
دهکدهای پرگِلولای در ساحل دریا بود، با همان فقری که در افریقا دیده میشود، و در ناحیهای قرار داشت که دزدان دریایی، جنگجویان مذهبی، و دیکتاتورها در طول سالیانی دراز بر آن حکمروایی داشتند. در زمانی، حتی یک قیام کمونیستی در همسایگی آن درگرفت. با این حال، دهکده آرام بود و خاندانی واحد نسل اندر نسل بر آن حکومت میکرد.
هیچکس تصور نمیکرد که آن دهکده به یک شهر تبدیل شود. دهکده در کنار صحرایی پهناور قرار داشت، و دریایی از شن آن را فراگرفته بود. از آب جاری، یخ، رادیو، و راه و جاده خبری نبود. در زمانهای شتابان به دور خود میچرخید. در حالی که ملتهای دیگر راکت به فضا میفرستادند، اهالی دهکده ماهی میگرفتند و چُرت میزدند. آنها و بردگانشان بهدنبال مروارید در دریا شیرجه میرفتند.
اهالی دهکده به خاندانی که بر آنها فرمان میراند اعتماد داشتند. آن خاندان مردان سخاوتمندی داشت که بر پایه سه اصل حکمرانی میکردند: آنچه برای تجارت خوب است برای دهکده نیز خوب است؛ دیدارکنندگان را صرفنظر از هر مذهبی که دارند در آغوش بگیرید؛ و برنده نمیشوید مگر آنکه خطر کنید.
عربها در همه جا به ستایش از دوبی پرداختند. آن مردم فلاکتزده که میدیدند بخت و اقبال به آنها پشت کرده است، از رهبرانشان میپرسیدند چرا نمیتوانند مثل دوبی شوند.
در عین حال، همچون همه آرزوهای بزرگ تحققیافته، تلاش راشد نیز با مشکلاتی غیرمنتظره همراه شد. بهسبب رشد شهر، زندگیها لگدمال شد. حرص و آز بر عقل سلیم سایه افکند. راه و رسم قدیم از دست رفت، و سادگی ناپدید شد، برای همیشه. رؤیای سرمایهداری برای آنها شهری به ارمغان آورد که با هر شهر دیگری تفاوت دارد. اما دوبی را نیز به بیثباتی بازار جهانی پیوند زد، بازاری که، چنانچه ساکنان صحرا آموختند، میتواند شما را غرق ثروت کند، اما حتی با سرعتی بیشتر آن را بازپس گیرد.
سواری شتابان دوبی برای همه ما درسهایی آموزنده دربردارد. ماجرا از مدتها قبل، زمانی که مهاجرتی گسترده در این منزویترین گوشه دنیای عرب صورت گرفت، آغاز شد...