بالاخره نوبت تولد من میرسد. آن تولدی که مامان و بابا گرفتند، نه آدام. مال آدام خصوصی است؛ و از آن حادثههایی است که یک بار در زندگی آدم اتفاق میافتد. این مهمانی همانی است که هرسال روز تولدم میگیریم. به هدیهها و کیک نگاه میکنم. از سیمون دیگر خبری نیست. پنج ساله که بودم، مرد. و ما حیوان خانگی دیگری نیاوردیم. همه میخندند. مامان، نانا، پاپا، زنآشپز، خانم هگرتی، آقای پنی، آنجل، و من. همه بجز آدام که حواسش به تزئینات روی کیک من است. هنوز هیچکدام نمیدانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. این، شروع همان اتفاقی است که به گلرز خامهای روی کیک من و منقلب شدن آدام مربوط میشود. بابا مشغول خاموش کردن دوربین است.
بزودی، صدای تمام شدن حلقه فیلم میآید و دنبالۀ نوار، توی هوا پتپت سرگردان میشود. من پروژکتور را خاموش میکنم و چند دقیقه توی تاریکی مینشینم. میروم توی فکر همۀ آن تصاویر شاد. لبخندها، دست تکاندادنها. میخواهم گریه کنم. فیلمهای پدرم فوقالعاده هستند، اما داستان تابستان امسال را بازگو نمیکنند. ناگفتنیهایی که در فیلم حضور ندارد، مهمتر از چیزی است که در آن دیده میشود. بابا لحظات خوب را ثبت کرده. فقط لحظات خوب را.