روزی که عشق، تربتِ پاکان بدید و مُرد
پیمانه ی صبوح، به شب آرمیده شد
بادِ خزان چو بر تن گل تازیانه زد
صدها هزار، سروِ خرامان تکیده شد
با انتظار، از همه کس دل بریده بود
امید، که در مسلخ خود سربریده شد
گویی بهار، رخت عزا بر تنش کشید
آن شب که برق صاعقه در هم تنیده شد
این آسمان که مأمنِ مهر و عدالت است
از شرمِ روی ماهِ رفیقان، چو دیده شد
طوفان گرفت و دست ندامت به لب گَزید
آن کس که خون بدید و به بستر رمیده شد
ای وای که در سرزمینِ مهر، عاشقی
پشتش به چنگ ظلم و عداوت خمیده شد
یارا، دگر زمانه ی عیش و طرب گذشت
برخیز هان! که شب به شکارِ سپیده شد