چیبی معمولاً نسبت به انسانها مهربان بود، ولی با این حال وقتی از خانۀ همسایگان شرقی به سما خانۀ ما آمد، وضعیت کاملاً متفاوتی داشت، گوشه و کنار باغ را بو میکشید، شدیداً هواسش جمع بود، مدام با دست جلویش زمین را میخراشید، میپرید و جفتک میانداخت، و به شکل دایرهای و به قدری سریع میچرخید که انگار کنترلی بر رفتارش ندارد. بعد از اینکه پیرمرد و پیرزن از خانه رفتند، درست زمانی که هیچ یک از فانوسهای باغ روشن نبودند و هیچ چراغی در خانه نیز روشن نبود، این وضعیت از میانههای شب تا اواسط صبح بارها ادامه یافت.
باغ شبیه جنگلی برای چیبی بود. گاهی با او به پیادهروی طولانی میرفتم، هنگام واکنشهای شدیدش به محیط پیرامونی، تماشایش میکردم، و جریان انرژی شدیدی در سراسر بدنش مشهود بود. در یک بخش از باغ شروع به دویدنهای سریع میکرد و سپس از یکی از درختان بالا میرفت، بدنش را در میانههای راه میچرخاند تا با لرزشی شدید به سمت دیگری حرکت کند... و من زیر آن درخت شاهد تمام ماجرا بودم.
در این دوران، خود را در وضعیت نامعمول و مشغول لذت بردن از کل ملک و باغهای آن، بدون حتی یک پنی اجارۀ اضافه یافتیم. بنا به میل قلبی خودم، با کاشف مهمان کوچکی که داشتیم، مشغول بازی میشدم، اما هر چیزی پایانی دارد و این فرصت نیز یک روز به پایان میرسید.
وقتی پیرمرد در اکتبر فوت کرد، پیرزن یک تصمیم دیگر گرفت، و چهار فرزند خود را گرد هم آورد تا تصمیم را اعلام کند ...