خودم را بازخواندم
از سیاهی خاموش
از امتداد فراموشگاه فصول
و نگاه کردم
به تمام قد زندگیم
تو کجا بودی؟
پرسیدم
«میان ارواق پوچ سروده ها» او گفت
ترسیدم از این همه یأ س
که در دیدگان مغلوبش می فروخت
باز پس گرفتم زندگانیم را
که با سماجت در دستهایش فشرده بود
و گفتم
باز گرد به همان سیاهی خاموش...