با تموم شدن مدرسه و شروع فصل تابستون، خانومِ بارنز که چندسالی میشد شوهرش رو از دست داده بود، برای اینکه بتونه راحتتر از پسِ مخارج خودش، پسرش میلو و دخترش جورجی بر بیاد، تمامِ اعلامیههای روزنامهها رو با دقت بررسی میکرد تا بالاخره چشمش به یک فرصت شغلی مناسب با مزایای خوب افتاد.
اما خانومِ بارنز برای اینکه بتونه توی اون شرکت مشغول به کار بشه، باید به همراه بچه هاش به شهر دیگهای مهاجرت میکرد.
از اونجایی که می دونست بچههاش عاشق محل زندگی فعلیشون هستن، پیش بینی میکرد که واکنش اونا به این خبر زیاد جالب نباشه.
پس یک روز، بچههاش رو به بستنی فروشیِ شهر برد تا در موردِ این موضوع باهاشون صحبت کنه.
میلو و جورجی مشغول خوردن بستنیهای وانیلی و شکلاتی بودن که خانوم بارنز گفت که یک کار با درآمد بیشتر توی شهر دیگهای پیدا کرده و قرارِ خیلی زود از اینجا برن.