در یک روز گرم و آفتابی تابستون، موجودات جنگل، زیر نورِ خورشید که از لابه لای شاخه برگِ درختها عبور میکرد و به سطح زمین میرسید، کارهای روزمره شون رو انجام میدادن.
یک سگ آبی به نا م مِیسِن مشغول ساخت سدِ چوبیِ جدیدی برای خودش و خانوادش بود تا داخلش زندگی کنن.
سالومون باهوشترین پرندهی جنگل که یک کلاغ بود، با دیدن میسن، به سمتش پرواز کرد.
میسن همونطور با دم بزرگ و پهنش به چوبهای خونهی جدیدش گِل میپاشید تا سفت به هم بچسبن.
صبح امروز وقتی سگ آبی از خواب بیدار شده بود،متوجه شد خونهاش خراب شده.
اما نمیدونست چرا و چطور این اتفاق افتاده…