در جنگلی سرسبز و بزرگ سر و صدایی به پا بود.
صدای گریه و کمک خواستنی که شنیده می شد، فقط به گوش یک نفر رسید.
اون هم بازرگانی بود که درحال بردن ادویه ها از اون جاده کوهستانی به بازار بود.
بازرگان نگاهی به اطرافش انداخت ولی کسی رو ندید.
کمی که جلوتر رفت، چشمش به چالهای خورد که اون سمت جاده قرار داشت و یک ببر هم داخلش افتاده بود!
بازرگان هیچوقت توی عمرش موجودی زیباتر از اون ببر ندیده بود.
ببر گفت: ” لطفا کمکم کن… اشتباهی توی این چاله افتادم و نمیتونم ازش بیرون بیام. الان هم گرسنه و تشنه ام، یکمی هم میترسم!
پنجه های بزرگش رو بهم چسبوند و همین طور التماس میکرد.