در یک روز آفتابی و گرم تابستون، آرون و خواهر کوچیکترش کیا در جنگل قدم میزدند.
پدرشون قول داده بود که براشون یک خونه درختی بسازه.
بخاطر همین، در حال پیدا کردن بهترین درخت برای این کار بودن.
آرون و کیا به بالای درخت نگاه کردن.
یک کندوی زنبور رو دیدن که از شاخهی درخت آویزون بود و کلی زنبورِ به نظر عصبانی اطرافش پرواز میکردن.
پسرک با دقت بیشتری به کندو نگاه کرد و احساس کرد که مشکلی وجود داره.
پس به درخت نزدیکتر شد و دید که سمت چپِ کندو در حال جدا شدن از شاخه بود.