هفتهای یکبار، بچههای کتابخونه با نویسندهها و تصویرگرهای معروف ملاقات میکردن.
همه توی اتاق ایستاده بودند که رئیس کتابخونه، خانم فارِستِر گفت: برای تمرین جلسهی بعد ازتون میخوام که با دوستانتون کار کنید.
یک نفر نویسنده میشه و یکی دیگه تصویرگر، اینطوری یاد میگیرین که چطور با کار گروهی یک کتاب خوب بنویسین
حرفهای رئیس کتابخونه که به پایان رسید همهی بچهها یک همگروهی برای خودشون پیدا کردن، ولی در آخر پسری به نام تام،تنها موند.
شب که شد سَم، موشی که توی کتابخونه زندگی میکرد، از لونش بیرون اومد تا درمورد کتابی که میخواست بنویسه تحقیق کنه.
کل اون شب سَم مشغول خوندن و یادداشت برداشتن بود، اما وقتی خورشید طلوع کرد، پلکهاش سنگین شدن و آروم آروم خوابش برد.