روزی روزگاری، سه تا خوک کوچیک در شهری زندگی میکردن.
اونها خیلی کنجکاو بودن و دوست داشتن چیزهای زیادی در مورد این جهان بزرگ بدونن.
به همین دلیل، یک روز صبح توی تابستون، وسایلشون رو جمع کردن و راه افتادن.
سه خوکِ کوچولو، از اینکه باهم وقت میگذروندن، لذت می بردن.
اونها مکان های جدیدی رو کشف کردن و دوست های جدید پیدا کردن.
تمام تابستون رو به بازی کردن وخندیدن گذروندن و دنبال چیز دیگهای نبودند.
روزهای بلند تابستون درحال کوتاه شدن بود و بیشتر دوستهای این سه خوک داشتن برای روزهای سردی که پیش روشون بود، آماده میشدن.
خوک کوچولوها به این نتیجه رسیدن که اونها هم به یک خونهی گرم و امن، درست مثل جایی که قبلا زندگی میکردن نیاز دارند.