در زمانهای خیلی دور، توی یک جنگل سرسبز و آروم راکونی به نام چِستر زندگی میکرد.
روزی از مدرسه به خونه برگشت و به داخل سوراخِ توی درخت پرید. اونجا خونهشون بود.
با نگرانی به مادرش نگاه کرد و گفت: مامان، امروز اِسکیدیل سنجابِ به مدرسه نیومد.
خانم معلممون گفت که یک اتفاقی براش افتاده و نمیتونه بیاد، مامان اتفاق چیه؟ به چی میگن اتفاق؟
مامان راکون، پسرش رو بغل کرد و درحالی که روی موهای نرمش دست میکشید گفت: اتفاق به کار یا چیزی میگن که ما انتظار پیش اومدنش رو نداریم.
خانمِ جغد چیز دیگهای درمورد سنجاب نگفت؟ از مردنش که حرفی نزد؟
چستر: آره فکر کنم یک چنین چیزی گفته بود ولی من اصلا نمیدونم یعنی چی!
راکون با شنیدن حرف مادرش ناراحت شد و شونههاش افتادن.