در یک روز زمستونی، خرسی از خواب بیدار شد، بینیش رو از پنجره خونش بیرون آورد و بو کشید.
خرس گفت: چه بویی خوبی از اون طرف میاد! فکر کنم چیزی برای خوردن وجود داشته باشه.
شکم خرس از گرسنگی غار و غور میکرد و بوی غذا باعث شد تا به طرفش حرکت بکنه.
بووبا پیرزن مهربونی بود که داخل روستایی که بوی غذای خوشمزه از اونجا میومد زندگی میکرد.
اون آخرین ظرف کیک رو داخل فِر گذاشت و منتظر شد تا آماده بشه.
پیرزن ۹۵ سال سن داشت و نمیتونست خیلی خوب بشنوه و ببینه، ولی با این وجود خوشمزه ترین کیک روستا رو میپخت.