خانم و آقای گیلیس دو دختر به نامهای بابِت و پِترونیلا داشتند.
یک سَگ کوچولو هم توی خونشون زندگی میکرد.
بابِت دختر خیلی خوبی بود، پِترونیلا هم همینطور اما، اون کمی… کمی دردسرساز بود.
یک روز خانم گیلیس درحال حموم کردنِ پیترونیلا بود.
پترو گفت:من رو بثور!
مادرش که در حال باز کردن شیر آب بود گفت: نه عزیزم. باید بگی من رو بشور! تکرار کن، بشور…
اما قبل از اینکه خانم گیلیس بتونه جملش رو تموم بکنه چیزی توجهش رو جلب کرد.
لیفی که باهاش دخترش رو میشست آبی شده بود و گونههای پِترونیلا هم دقیقاً به همون رنگ دراومدن.