عصر هر یکشنبه، همه برای غذا خوردن خونهی مامان بزرگ جمع میشدن.
لئو به همراه پدر و مادرش، زیا و زیو و باقی پسرعمو و دخترعموهاش.
همه، همیشه برای غذاهای مفصل و خوشمزهی مامان بزرگ مشتاق بودند، به جز…
مامان لئو گفت که لئو چرا نمیاد؟
مامان بزرگ ملاقه رو توی سوپ گذاشت و مامان کاسهها رو روی میز پخش کرد.
همه مشغول خوردن غذا بودن اما لئو چیزی نمیخورد…