سرِ کلاس جلو من مینشست. من مدتها با شوق و ذوق پشتْگردن مردانه و شانههای پهنش را ورانداز میکردم. به نظرم اول عاشق پشتگردن استوارش و تازه بعدش عاشق خودش شدم.
وقتی او برای زدن قلمش در دوات به سمت نیمکت ما برمیگشت، نیمرخش با بینیای عقابی، ابروهای پرپشت پیوندی و چشمان سرد خاکستری رنگش را میدیدم. او همیشه سخت به عقب برمیگشت، همچون جنگجویی که روی زین است و برمیگردد و به سواره نظامهایی که عقب افتادهاند نگاه میکند. گاهی اوقات با لبخندی به نشانه اینکه وضعیت را درک کرده، به من نگاه میکرد، انگار وقتی سنگینی نگاه مرا روی خودش حس میکرد، نشان میداد برای وفاداری و صمیمیتم ارزش قائل است، اما به هر حال خواستار بعضی حدود و اندکی خویشتنداری در نگاههای مشتاقانهام به پشتگردنش بود، بهخصوص اینکه شایستگیهای او به پشتگردن تنومندش منحصر نمیشد. بهطور کلی در حرکات او وقار و سنگینی نامعمولی احساس میشد که مخصوص سن ما نوجوانان سیزده، چهاردهساله نبود. اما از آن دست وقارهای قلابی نبود که شاگرد ممتازها و چاپلوسهای مبتدی سعی میکنند وانمود کنند. نه، این وقاری حقیقی بود که فقط آدمبزرگها دارند. باید بگویم که وقار حقیقی، آن وضعیتی است که فرد خودش متوجه حالت متمایز خودش میشود؛ مثل اندکی زیادهروی فشار جسمی در هر یک از حرکاتش. و اگر همچین فردی وارد مکانی شود و فرض کنیم پشت میز ضیافت مجلل شما بنشیند و بعد از نشستن، با حرکت کوتاه دست، افراد پشت میز را که نگران شدهاند دعوت به نشستن کند، حال در این میان چه چیزی شایان توجه است رفقای عزیز؟
این قابل توجه است که این سنگینی اضافی به حرکت دستهایش چنان حسی میدهد که آنقدر قوی و پر قدرتند که او تقریباً بدون نگاه کردن و یا حتی کلاً بدون نگاه کردن به جمعتان، آنها را مینشاند و در نتیجه، همان جمعی که کمی ترسیده بودند، سریع آرام میشوند و به درستی کارشان را انجام میدهند. بله، خب این جمع هم نمیتوانست مشوش و مضطرب نشود چون در حضور شخصی با این ژست سنگین، اما در عین حال کاملاً صلحطلبانه نفس راحتی کشیدهاند و حتی یک جورهایی وضعیت اخلاقی خودشان را محک زدهاند. بنابراین موقع حرکت این دست، هر چند این حرکت خیلی هم باز نیست، اما خوشبختانه، به اندازه کافی دراز است، آن دسته از افراد پشت میز هم که به دلایلی نتوانسته بودند به وقتش دچار تشویش شوند و الان با مقداری شادی به تعویق افتاده (و اغراقآمیز مانند همه چیزهایی که به تعویق میافتد) از جا میپرند و برای اینکه همه با هم آرام شوند، به افراد نگران میپیوندند و به تبعیت از همان حرکت دستی که انگار دارد میگوید:
چیزی نیست رفقا، چیزی نیست، من بیرودربایستی جایی همین گوشهموشهها مینشینم؛
جمع با همهمهای سرشار از وجد به او جواب میدهد: عجب؛ و پس از مقداری سر و صدا کردن، خسته و کوفته از این خوشی و سعادت، آرام میگیرند.
این است معنای یک وقار واقعی!
و او یعنی بت من، از این وقار واقعی برخوردار بود، یعنی همیشه وزنی اضافی در هر یک از حرکاتش وجود داشت. حقیقتاً این سنگینی، نتیجه مستقیم عضلات ورزیدهاش بود؛ که به سن و سالش نمیخورد، نه اظهار فشار ناشی از قدرت، مثل آدمبزرگها.
بله، او، بت من نه تنها قویتر از همه کلاس، بلکه کل دنیای قابل تصور من با در نظر گرفتن سن و سالمان بود. اما از نظر آدمی دیگر او ویژگی خاصی نداشت. پسری چهارشانه با قدی متوسط که البته قدش برای سن ما کوتاه هم بود.
او زنگ تفریح درحالیکه داشت سیگار دست سازش را که توی مشتش له شده بود میکشید، میگفت:
ـ سیگار میکشم، به همین خاطر است که بد رشد میکنم و این تا حدودی مثل یکجور جزای الهی به خاطر ناپرهیزیاش بود و چون جزا، کفاره گناه است، او همانطور که به سیگار کشیدنش ادامه میداد راجع به این موضوع آرام صحبت میکرد.