یک اتاق سفید بزرگ و در انتهای اتاق یک در دودهنهی شیشهای وجود دارد که به راهرو و، پس از آن، به در ورودی باز میشود. دیوار سمت چپ دری مشابه دارد که به اتاقی غرق در تاریکی، با پردههایی تیره بر شیشههایش، میرسد. در دیوار سمت راست نیز دری مشابه وجود دارد که آن هم به اتاقی غرق در تاریکی باز میشود و شیشههایش با پردههایی تیره پوشیده شده است. اتاق میانی دوبرابر دو اتاق دیگر است. در انتهای سمت راست اتاق یک بخاری هیزمی و در وسطِ اتاق مبلی بزرگ دیده میشود.
سیبیل روی مبل نشسته است، پیراهنی سفید به تن دارد و بهنظر خواب است. او از خواب بیدار میشود، به خود میلرزد و کز میکند.
سیبیل: چطور وقتی بخاری روشنه، هوا اینقدر سرده؟ چطور وقتی بخاری روشنه، سرما تا مغز استخونم میرسه؟ روشنه، مگه نه؟ روشنه و با این حال هوا سوز زمستون داره. بیرون زمستونه؟ نه، زمستون نیست. هنوز نه. از فصل طاقتفرسای تابستون گذشتیم و وارد حالوهوای پاییز شدیم. با برگهایی که میافتن، سیاه و پوسیده میشن و بوی خوبی میدن. بخاری هیزمی رو روشن کرده؟ سرش شلوغه. برای رسیدگی به کارهای ضروری سرش شلوغه. داخل آشپزخونهش میشینه ــ که گرمونرمه؛ که همیشه گرمونرمه ــ و از گرما لذت میبره. گرمای من. گرمایی که من باید ازش لذت ببرم. ماریا!
سکوت.
وقتی صدا میزنم هیچکس جواب نمیده. توی آشپزخونهشه. داره غذا درست میکنه. میخواد مرغ بپزه، از وسط استخونِ جناغ نصفش میکنه و جناغ رو از گوشت میگیره. حالا قسمت رون و بال رو جدا میکنه و دل و رودهش رو درمیآره. عرق پیشونیش رو پاک میکنه. خسته شده. ماریا!
اتاق سمت راست روشن میشود. میزی بزرگ و سنگین در آن قرار دارد و ماریا آنجاست. ماریا در دست خود چیزی نگه داشته و با آن حرف میزند و مانند نوزادی در آغوشش تابش میدهد.
ماریا: چه چیزهایی تحمل کردی تا به اینجا برسی. نور چشم من. دنیای کوچولوی من. اول اون آقا گرفتت، بعد مجبورت کرد روی زمین دراز بکشی، بعد روی صورتت بالش گذاشت و به «درونت» نفوذ کرد. بعد هم یه گوشه ولت کرد. مرتیکهی ابله. نمیتونستی آروم بشینی. بعد خانوم اومد و ما رو تو خونهش راه داد و بعد از مدتی تو شروع کردی به جیغزدن و خودت رو خراب کردی. حالا نصفت میکنیم، دل و رودهت رو درمیآریم و به نشانهی قدردانی از خانوم سِروت میکنیم.
ماریا دستش را دراز میکند. چیزی که ماریا مانند بچه در آغوش گرفته بود مرغی مرده بود. او مرغ را روی میز میگذارد و شروع به خُردکردنش میکند. اکنون مشخص میشود که ماریا باردار است.
حالا دیگه اونجا سردش شده. بهزودی قراره جیغ بزنه. همونجا نشسته بود و من جلوی خودش بخاری رو روشن کردم. حالا دیگه سردش شده و صدام میزنه تا هیزمهای نیمسوختهی بخاری رو زیرورو کنم. توی خونهی بزرگش نشسته، که خونههایی بزرگتر دورهش کردن و نورش رو گرفتن. نشسته و جیغ میزنه، صداش به دیوارها میخوره و برمیگرده و میره میخوره به صورت خودش. هیچوقت به فکرش نرسیده خودش بلند شه و ببینه بخاری روشنه یا نه؛ بهجاش من رو صدا میزنه تا این کار رو بکنم.
سیبیل: ماریا!
ماریا: بذاریم یهکم دیگه منتظر بمونه و یهبار دیگه جیغ بزنه.
سیبیل: ماریا!
نمایشنامه عاشقانه «سوخته از یخ» که سعی میکند با نگاهی سمبولیک به مقوله عشق (و عشق ازدسترفته) بپردازد، با مخفی کردن برخی اطلاعات عین دروغین بودن حضور پدر ماریا و همینطور اجیر شدن ماریا برای خبررسانی به ایزبراندت تا پایان جذابیت خود را حفظ میکند. البته با کم شدن حجم برخی منولوگها ریتم اثر میتوانست مناسبتر باشد. کشف حقایقی از زندگی ماریا (اینکه احتمالا ایزبراندت پدر بچه اوست) و یا نقشهای که در پایان در مورد انتقام ایزبراتدت لو میرود، تصاویر عاشقانه از دورانی که سیبیل در مورد آشناییاش با ایزبراندت نقل میکند، باغی پر از بوی بابونه و شکوفههای گیلاس که نمادی برای شکوفا شدن یک عشق تازه است و خراب شدن خانهای که نماد آخرین یادگاری این عشق به شمار میرود و یا برخی دیالوگهایی که در جواب هم گفته نمیشوند، از جذابیتهای این متن نمایشیست.